گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها



 کم کم به زحمت خودم را از روی کاناپه بلند می کنم و به سختی می روم که حاضر شوم.الان دقیقا یک هفته می شود که دفتر نرفتم و موبایلم هم پر از میس کال های بچه های رومه است که یا مثلا نگرانم شده اند یا اینکه خواسته اند ببینند اگر خیال ندارم برگردم تکلیفشان را بدانند و خودشان را معطل نکنند.از آن همه خرت و پرتی که پریروز  خریده بودم و یخچال را پر کرده بودم فقط سه پر ژامبون مانده با دو بطری کوکا و دو بسته شیر که تاریخشان مال دیروز بوده .تا وقتی آیدا بود هر قدر هم که شیر می خریدم او بالاخره یک جور انها را سر و سامان می داد و انواع اقسام خوراکیها را باهاشان درست می کرد.و من هم به خیال اینکه هنوز آیدایی هست به عادت همیشه همانقدر شیر می خریدم و حالا دو تایش مانده و احتمالا بریده اند.به همان چند پر کالباس قناعت می کنم و یک بطری کوکا بر می دارم و می روم دوباره سر جایم  و نگاهی حسرت بار به ظرفشویی و اپن آشپزخانه می کنم و به سرعت نگاهم را می م.راستش ته دلم احساس کوچکی می کنم. یک جور وابستگی که انگار حالا که کسی در خانه نیست من هم مانده ام معطل و بلاتکلیف.

برای همین از چیزی که می خورم هیچ نمی فهمم و همه حواسم پی عاقبت تلخ و سیاه خودم است و اینکه واقعا کجای کارم ایراد داشته که حالا باید به جای غذای گرم در کنار همسرم نان خشک و کالباس مانده سق بزنم!خوب هم که فکر میکنم باز همه حق را به خودم می دهم.نه اینکه عادت کرده ام در تیترهای رومه مدام ادای بی طرف ها را دربیاورم و مثلا کاری نکنم که به کسی بر بخورد این است که در زندگی عادی خودم هم یکجوری مرتب می خواهم وسط بایستم و حتی در قبال کاری که خودم هم انجام داده ام مسئول نباشم.اما واقعا در این یک مورد ابدا هیچ تقصیری متوجه من نیست.

دقیقا آخرین باری که به خاطر این بساط خرافات و جادو و جمبل با هم یک دعوای مفصل کردیم را به خاطر دارم.مثل همیشه برای بستن صفحات ویژه نامه تا اخر شب در دفتر بودم و آن قدر که همه چیز قاطی شده بود و مطالب در آخرین لحظه آماده شدند به عادت کارهای دقیقه نودی مجبور بودم چند شبانه روز را سفت و سخت کار کنم.این بود که شب که خسته و منگ آمدم خانه همین که خواستم آخرین سیگار مانده در جیبم را که پس از ترک دو روز پیشم هنوز توی قوطی جا خوش کرده بود، دود کنم دیدم آیدا یک جایی را مثل سکو جلوی آشپزخانه درست کرده و یکی از این دستگاه های بخار مصنوعی هم گرفته و همه خانه را دود و بخار برداشته.چند نفر از همین رفقای خل تر از خودش را هم نشانده و دارد برایشان نسخه طالع بینی هند باستان می پییچد.و آن ها هم چنان با هیجان از طالعشان ذوق زده یا گرفته می شوند که انگار همان لحظه دارند آینده موهومشان را در گوی خانم جادوگر نظاره می کنند!

این دقیقا همان وقتی بود که دو روز قبلش با آیدا اتمام حجتم را کرده بودم و بنا را بر این گذاشتیم اگر خیلی دلش می خواهد به این کارهای ابلهانه اش ادامه دهد میتوانم جایی را برایش دست و پا کنم و هر از گاهی  هر که را خواست ببرد آنجا و هر چقدر می خواهد دروغ و خرافه ببندد به نافشان. این را طوری گفته بودم که مثلا قبلش کلی بهش تشر زده بودم و بارش کرده بودم.برای همین دیدن آن منظره در آن لحظه و با آن شرایط برایم خیلی غیر منتظره و پیچیده بود.داد که زدم هیچ بلکه رفتم طرف دستگاه بخارش و انداختمش بیرون و حسابی از خجالت خودش و دوستان محترمش هم در امدم!مثل همیشه چون از پسم بر نمی آمد بغض کرد و چشمانش گرد شدند.و با همان حالت معصومانه و غریبش که من تحملش را نداشتم هیچ چیز نگفت و همان شب بساطش را جمع کرد و رفت.آن شب واقعا دلم به حالش سوخت و بیشتر از همه برای ذهنیات و روحیات لطیفش که به خاطر یک مشت کتاب و کلاس و مزخرفات یک عده چطور آلوده و خراب شده بود.حتی خواستم همان شب بروم دنبالش  و قضیه را حل کنم.اما در آن شرایط همه چیز برایم ثابت مانده بود.

جرقه همه این مصیبت ها از همان پیشنهاد احمقانه کتایون زده شد.وقتی یک شب زنگ زد و یک ساعت با آیدا حرف زد و هوایی اش کرد و از دوره های شبانه محفل چینی و هندی برایش گفت و دختر را حسابی آشفته کرد.کتایون از دوستان مشترک قدیممان بود که سالها در هند زندگی می کرد و آخرین بار برای عروسیمان آمده بود و سفره عقد را هم به روش عجیب و غریبی ترتیب داده بود.اما چطور شده بود که یکهو تصمیم گرفت سراغ آیدا را بگیرد  و آن مزخرفات را در گوشش بخوان  هنوز برای خودم هم سوال است.به غیر از دوره های هفتگی که در خانه ویلایی خودش برگزار می کرد چند محفل خصوصی هم زیر نظر او در چند جای شهر برگزار می شد که آیدا همه آنها را به همراه کتی رفته بود.

دوره ای شده بود که فقط صبح ها که می زدم بیرون آیدا را می دیدم که ولو شده بود روی تخت و روی میزش هم پر از خرت و پرتهای جادو و سحر و رمالی بود.اما خودش می گفت اینها علم فراموش شده ای است که به کمک کتی و چند نفر دیگر می خواهند در ایران گسترشش بدهند.در حقیقت طالع بینی جدید را بر مبنای تئوری های هندی و چینی ابداع کنند.و هر بار که قیافه  کج و ماوج مرا در برابر تعریف هایش می دید چهره اش در هم می رفت و متهم می شدم به روشنفکرنمایی پست مدرن و سبک مغزی! 

موضوع از وقتی برایم جدی شد که می دیدم به تدریج آدم های مشکوک و معلوم الحالی با آیدا رفت و آمد دارند و آیدا هم چنان با استقبال تحویلشان میگیرد و با هم بحث و جدل می کنند که فکر کردم اگر همین طور پیش برود حتما یک جای زندگیمان لنگ می شود.

حتی یکبار که موضوع را ش درمیان گذاشتم وقتی رفتار متوقعانه و طلبکارانه اش را دیدم کلی خورد توی ذوقم و به همه چیز متهم شدم.از سنتی بودن و بسته بودن فکر تا محدود کردن و محبوس کردن دختر دلبندش.راستش آنها هم اساسا با این قبیل مسایل بیگانه نبودند.اصلا خانوداه آیدا که اتفاقا وضع مالی خوبی هم داشتند به شدت خرافاتی  و در بعضی موارد به شکلی باورنکردنی معتقد به کف بینها و رمالها بودند حتی وقتی برای خواستگاری م -آن موقع که زنده بود- رفته بودیم خانه شان  بعدها ازخود آیدا شنیدم که یک کف بین آورده بودند تا با دیدن اوضاع  و شرایط خواستگاری آینده دخترشان را پیش بینی کند!   

برای همین خودم را اسیر بین یک مشت آدم خرافاتی و وسواسی می دیدم که هیچ چاره ای جز کنار آمدن باهاشان نداشتم.از طرفی تحمل وضع اسفبار خانه که هر روز توسط خانم به انواع تزیینات و دکوراسیون ها مزین می شد را هم نداشتم.  این اواخر کتی یک سری فیلم بهش داده بود که یک عده مرتاض و کف بین هندی در حال آموزش و پرد برداشتن از رازهای زندگی وکارهایشان بودند.مثل همان فیلم مزخرفی که عاقبت پنج مرتاض را نشان می داد که هر روز دو بطری نوشابه شکسته را تا آخر می جویدند و عده ای هم پس از مراسم پیاده روی روی ذغال سنگ داغ،برنامه صخره نوردی از روی میخ های سرخ شده با آتش را داشتند.و طوری در فیلم -که توسط خود کتی زیرنویس شده بود- از فواید و کراماتشان می گفتند که انگار دارند از رازهای تردستی هایشان پرده بر می دارند.  

از همان موقع بود که رفتم سراغ در آوردن ستونی در رومه درباره عادتهای خرافه پرستی و همین بود که حرص آیدا را درآورد.وقتی دید شوهرش هر روز دارد در رومه مستقلش که زیر نظر هیچ جا نبود پنبه همه کارها و اقدامات خیرمندانه آنها را می زند بیشتر عصبی می شد و دو سه باری هم یک دعوای مفصل کردیم و برای اولین بار آیدا را آن طور عصبی و آشفته می دیدم.ولی راستش این تنها راهی بود که به نظرم می توانست قدری آیدا را از کارهایش منصرف کند .لااقل باعث می شد با گاردی که در این مورد علیه من می گیرد به فکر زندگی تباه شده اش بیفتد .دلم برای آیدای اوایل زندگی خیلی تنگ شده بود.آن طور که از آرزوهایش می گفت  و چقدر عاشق معصومیت چشم هایش بودم .ولی می دیدم که آن چهره چطور دارد برایم و جلوی چشمان خودم ذره ذره آب می شود .واقعا برایم سخت بود.

نه از آن آدمها بودم که زور بگویم و مدام بهش امر و نهی کنم و نه طاقت این را داشتم که هر بار ماجرای تازه ای را شروع کند و بیشتر از این در این باتلاق بی حد و مرز فرو برود.آن روزها حالم خیلی بد بود .یعنی طوری بود که هر شب شیرین یک پاکت سیگار را تمام می کردم و پشت بندش هم قهوه تلخ می خوردم و بیشتر از گذشته ترتیب ریه و سلامتی ام را می دادم. مرتب به آیدا و زندگی بیهوده مان فکر می کردم. یا عکس های عروسی مان را نگاه می کردم و مدام کتی را نفرین می کردم.کارهای رومه تلنبار شده بود و من بی تفاوت فقط بی خوابی می کشیدم و فکرهای احمقانه می کردم .یکبار هم که تصمیم گرفتم بروم سراغ کتی و روراست حرف بزنم، آنقدر با حرفهای صد من یه غازش حالم را به هم زد و دم از آزادی و مانیفست های مزخرف نه اش زد که ترجیح دادم اگر قرار است به طریقی آیدا را را از این قضیه بکشم بیرون از طریق کتی نباشد.زن چهل ساله درشت هیکلی که با کلی گردنبند و طلای آویزان به هیکلش و آرایش مزخرفش که شبیه همه چیز می کردش جز آدم.  بعد تصورش را بکنید در تمام مدت که دارد باهاتان حرف می زند با ناخنهایش ور برود و با مانی کور بیفتد به جانشان.

طبعا با چنین فردی نمی توان منطقی حرف زد و از وضعیت موجود عاقلانه صحبت  کرد.واقعا هم یادم نمی آید چطور شد که از طریق یکی از دوستانم با او آشنا شدم و فهمیدم در کار گرافیک هم هست و می تواند در رومه به کارمان بیاید.البته آن موقع با چیزی که الان شده بود زمین تا آسمان فرق داشت و حداقل می توانستم صاف زل بزنم توی چشمش و حرفم را بزنم.کاری که این بار جز یک دفعه از انجامش عاجز بودم.

همه این فکرها درحالی عین چرخ و فلک جلوی چشمم می چرخد و رد می شود که تلفن برای بار چهارم دارد زنگ می خورد و خودش را خفه می کند  و من وقتی به خودم می آیم می بینم از وقتی که تصمیم گرفتم بروم حاضر شوم خیلی گذشته و در این ماه چندمین باری است که درگیر این فکر و خیالات و آنچه تا به امروز به سرم آمده می شوم و از کارهایم می مانم.

سعید است.می خواهد ببیند که این چند روز کجا بوده ام،چه غلطی می کردم و آیا بالاخره مطالب آخر هفته این ماه را اماده کرده ام یا نه که پاسخ طبعا منفی است  و البته قول اینکه حتما در اسرع وقت آماده شان می کنم و الان هم دارم می آیم دفتر.راستش از کار در رومه هم واقعا خسته شدم.لااقل حالا که دارم فکر میکنم و میبینم شاید اگر کار دیگری داشتم که میتوانستم به آیدا  بیشتر برسم و حواسم بهش باشد شاید الان گرفتار این مصیبت نمی شدم  و مجبور نبودم آخر ماه بروم دادگاه تا جواب پس بدهم!

دبیر اجرایی یک رومه مستقل که تیراژ بالایی هم ندارد و حداقل  قشر روشنفکر و فرهنگی جامعه سراغش می روند و توانسته در این مدت مخاطبش را پیدا کند.اما یک جایی واقعا کار تکراری و خسته کننده می شود و پیش خودت می گویی آیا واقعا مزخرف تر از این کارهم در دنیا وجود دارد؟ در حالیکه شاید خیلی وقت ها عاشق کارت بودی و از اینکه صاحب چنین شغلی هستی خیلی هم راضی به نظر می رسیدی .ولی هر چه که هست در این برحه با همه فراز و نشیب هایش پس از چند سال فعالیت های مختلف رومه نگاری وقتی پشت سرم را نگاه می کنم و روزگار الانم را هم می بینم به این نتیجه می رسم که حسابی بز آورده ام  و واقعا خیلی عقبم!هم از زندگی و هم از خودم.نه به خیلی چیزها رسیده ام و نه از خیلی چیزها دست کشیده ام.انگار در زمان و شرایط گم شده ام و ثابت مانده ام.و برای حرکت دوباره نیازمند یک ضربه ام .یک شوک دیگر و یک اتفاق اساسی که تکانم دهد.هر چند از ادامه اش دل خوشی ندارم  ولی لااقل از وضعیت فعلی خیلی بهتراست.به سرانجام کارم که فکر می کنم،سوار ماشین شده ام و دارم از پارکینگ خارج می شوم .بدون اینکه حواسم باشد به مش سیف الله سلام کنم و جواب احوال پرسی چند جمله ایش را بدهم


حالش خوب بود.یعنی این طور نبود که مثلا از چیزی حرصش گرفته باشد و بخواهد با این حرف دَکم کند.این جور وقتها خوب می فهمم منظورش چه بوده.اینکه خواسته بزند توی ذوقم یا اینکه فقط قصدش کینه ای چیزی بوده.این یکی اما با همه فرق داشت.طوری برگشت و گفت :برو و با همون تنهاییت خوش باش که رسما دستهایم سرد شد و فشارم افتاد.جالبش این بود که قبل از این داشتیم خیلی شیک و تمیز توی کافه حرف می زدیم و اسپرسویمان را می خوردیم.تا انجا که رسید به بحث نخ نمای شده انتخاب و اینکه چرا من او را انتخاب کرده ام و می خواستم با این کار چه چیزی را نشان بدهم.این جور وقتها حسش را که داشته باشم شروع می کنم به طفره رفتن طوری که بحث عملا می رود توی باقالی ها.ولی آن روز نتوانستم.عزمم را جزم کردم که جوابش رابدهم.سیگارم را روی انبوه ته سیگارهای زیر سیگاری سنگی روی میز خاموش کردم و گفتم: دم دستی ترینش این بود که می خواستم اگر هم قرار است از این تنهایی خودخواسته دربیایم با یکی هم مسلک و دیوانه مثل خودم باشم.یکی که مثلن یکهو ساعت یازده شب پایه این باشد که با هم بزنیم بیرون و حتی اگر هم باران تند و اعصاب خردکنی بیاید حاضر باشد با هم برویم زیر سایه بانی جایی و خوردن معجون انارمان را آنقدر طول دهیم که همه به چشم دیوانه های زنجیری نگاهمان کنند.آنقدر به همه چیز و همه کس بخندیم که خودمان حرصمان بگیرد.توی همین احوالات بود که یکهو رویش را برگرداند سمت پنجره و بیرون را نگاه کرد.اسپرسویش را نیمه کاره گذاشت.سیگار دیگری دود نکرد.کیفش را برداشت و توی یک صدم ثانیه چشمهایش را به نگاهم دوخت و از در رفت بیرون.می خواهم بگویم حرفش را زد و رفت.همان موقع که به شکلی سادیست گونه داشت می رفت.ولی الان که فکرش را می کنم انگار این حرف را بیرون کافه و پشت شیشه بهم زده.نمی دانم.ولی آنجا هم که بود نگاهم کرد.ولی حالا مطمئن تر شده ام که مرجان اساسا همچو ادمی بوده.اینجوری راحت تر آنچه را که در آن روز بهم گذشته می پذیرم.کنار که بیایم فراموش می کنم.فراموش که کنم متنفر می شوم.متنفر که شوم به دل می گیرم!یک چنین سیستمی دارم توی زندگی تکراری و سیاه و سفیدم.


نشسته روی کاناپه کنار پنجره،کنترل تلویزیون در دستم ولی بلاتکلیف دارم صفحه برفک تلویزیون را نگاه میکنم.یک باریکه نور از کنار پرده ای که نیمه اش تا خورده افتاده روی سرم و پشتم یک ضد نور ملایم درست کرده.جاسیگاری  انقدر که پر شده و خالی نکرده ام، از کنارش خاکسترهای سیگارهای مختلفی که معلوم هست از یک مدل هم نیستند ریخته بیرون و چند بطری کوکاکولا خالی و نصفه نیز کنار آن روی میز قرار دارد.همه چیز نشان از بی حوصلگی و بی خیالی مفرد صاحب خانه دارد.یعنی طوری همه اشیای خانه ریخت و پاش شده و وسایل اضافی روی هم تلنبار شده که اگر نشناخته بخواهی قضاوت کنی یا می گویی طرف حتما از آن علاف های عذب و بی خیال است یا هم انقدر مشغله دارد و ذهنش درگیر است که وقت نمی کند سر و سامانی به خانه بدهد.زیر میز پر است از تکه های کاغذی که به شکل نیم سوخته روی زمین پخش شده اند.معلوم است که کنارشان را روی آتش گرفته و مثلا خواسته بسوزاندشان که بعدا لابد پشیمان شده و دلش نیامده تا آخر نظاره گر خاکستر شدنشان باشد.توی آشپزخانه رسما قیامتی است.از ظرف های چند هفته مانده داخل ظرفشویی تا جعبه پیتزاهای نیم خورده ای که روی هم روی اوپن جا خوش کرده اند و هر چیزی که بتوانی تصورش را بکنی در شکل فجیعش فضای آشپزخانه مجردی خانه را پر کرده.همه چیز را می توان به همان جر و بحث عجله ای و مثلا جدی ام نسبت داد که دو هفته قبل با آیدا کرده بودم و بی دلیل برگشتم و به او گفتم که حالم از اداهای تهوع آورش به هم می خورد و دلم  می خواهد برای مدتی هم که شده از او دور باشم.حرفم به ظاهر تند بود ولی بهشان عادت داشت یعنی مثلا شده بود که چنین دعوایی با هم کرده بودیم و بعد دوباره همه چیز با یک بهانه صوری برگردد سر جای اول و دیگر هیچ کدام هم یادمان نیاید چه حرفهای مزخرفی تحویل همدیگر داده ایم.این بار اما همه چیز فرق می کرد.آیدا درخواست طلاق داده بود و کلی  داستان هم برای وکیل خوش مشرب و شیک پوشش تعریف کرده تا پرونده قطوری برایم بسازد.تلافی همه دعواهای کرده و نکرده اش را یکجا سرم درآورده و با پیش کشیدن این وکیل انگار خواسته حرصم را درآورد تا مثلا جبران تهمت ها و انگ های گذشته ای که بهش می زدم را بکند.من اما خیالم هم نیست که قرار است توی چه هچلی بیفتم.اما ته دلم بدم نمی آید مدتی هم از این موش و گربه بازی تنوعی را تجربه کنم و به خودم بقبولانم که این همان زندگی مزخرفی است که هر پنج شنبه که به خلوتگاه دنج و امنم در شهران که خودم پیدا کرده بودم می رفته بلند توی هوای آزاد و در ارتفاعات لامکانش داد می زدم و از همه چیز و همه کس می گفته و گله میکردم تا بعد می رسید به حال و روز اسفبارم.حتی همان موقعی هم که آیدا و مثلا خیر سرم خودم حس میکردم دارم طعم گس خوشبختی بادآورده ام را تجربه می کنم.اما هیچ وقت خدا راضی نبودم.یعنی اصلا یک جوری شده بود که همیشه بهانه ای داشتم برای شکایت کردن و گیر دادن و هیچ کس هم نمی دانست دقیقا چه مرگم است و از کجایم این بهانه ها را در می آورم .الان چند ساعتی می شود که عین یک کوالای درختی به شکلی نادر روی کاناپه لم داده ام و تقریبا از هر گونه حرکتی عاجز مانده ام،نیست که خیلی عادت به تن پروری و لم دادن ندارم این است که بدنم در واکنش به این رفتارها اظهار تعجب شدیدی نشان داده.خودم هم می دانم که هزار کار نکرده دارم و خدا می داند که کی وقت کنم به تک تکشان برسم و خودم را از این بلاتکلیفی و برزخ نجات دهم.ولی یک حسی مدام مرا از هرگونه اقدام و کاری در جهت ادامه زندگی باز می دارد.مثل کسی که می داند دارد در باتلاقی فرو می رود ولی آنقدر خسته باشد که حتی توان تلاش برای زنده ماندن هم برایش نمانده باشد.این باتلاق حالا مدتهاست که بخشی اش در آشپزخانه جا خوش کرده و من هم که تا آن روز جز دستپخت آیدا چیزی دیگری را نریخته بودم توی شکمم در این چند هفته حسابی از خجالت معده ام درآمدم و هر چه دستم آمده ریختم تویش.ترانه کوهن هم که مدام می رود روی لوپ و من هر بار با حس جدیدی بهش گوش می کنم،طوری می خواند که هر بار یاد بخشی از مصیبت ها و بدبختی های از یاد رفته ام می افتم.این آلبومش را آیدا برایم گرفته بود.یک شب بارانی درست وقتی عین از همه جا بی خبرها دنبال یک مناسبت درست و حسابی برای جشن کوچکی که گرفته بود می گشتم دیدم که آن طرف دارد صدای خسته محبوبم می آید و همانجا بود که دستگیرم شد باز به سر این دختر زده که یک جوری غافلگیرم کند و از آن خل بازی هایی که هر دوتامان استادش هستیم دربیاورد.اینها البته مال وقتی است که آیدا هنوز ویرش نگرفته بود برود کلاسهای مدیتیشن و تمرکز و هزار جور کوفت درمانی دیگر.اصلا حالا که در این وضعیت نا به هنجار روی کاناپه دارم خوب فکر می کنم می بینم خیلی هم بی راه نیست این وضعیتم.از وقتی که اطلاعیه این کلاسها را که جایی حوالی اقدسیه برگزار می شد ،گیر آورده بود و پشت بندش هم نازی و شیوا که دو تا از رفقای خل تر از خودش هستند و سرشان درد می کند برای این جور علافی ها و تجربه های آوانگارد مدام توی گوشش خواندند تا هوایی شد و زندگی ما هم درست از همان روز افتاد روی ریل استرس و خشونتادامه دارد


بهترین های 2011 به انتخاب راجر ایبرت

جمع آوری تعدادی فیلم محبوب در کنار هم هیچ وقت از کارهای مورد علاقه ام نبوده و فقط وقتی سراغش می روم که مخاطب یا خواننده ای از من خواسته باشد. این برای اولین بار نیست که خواننده ای از من می خواهد تعدادی از برترین فیلم های سال را برایشان معرفی کنم. و بالطبع آنها پیش از این چنین فهرست هایی را از من دنبال کرده اند و حتما مورد پسندشان هم قرار گرفته است. باری، جمع کردن چنین فهرستی همواره از الامات نه چندان خوشایند هر منتقدی است که هر سال باید این زحمت را به خودش بدهد و آن را تهیه کند.
از بین این فیلمها، 6 تا 10 یشان برایتان نا آشنا خواهد بود، آنها بهترین فیلمهایی است که می توانم پیشنهاد کنم ببینید، بجای اینکه فیلمهایی که قبلا می شناختید را دوباره مشاهده کنید.
در یکی از سال های اخیر، من لیستی از 20 فیلم را براساس حروف الفبا برگزیدم. در این جا شما لیست 20 فیلم برتر از دید من را براساس اولویت مشاهده می کنید:

 

1.جدایی نادر از سیمین

این فیلم ایرانی تازه 27   ژانویه در شیکاگو به نمایش در می آید.فیلمی که از جشنواره برلین امسال خرس طلا را گرفته و در برترین های حلقه منتقین نیویورک نیز به عنوان بهترین فیلم خارجی زبان برگزیده شده.این فیلمی حقیقتا ایرانی است اما چیزی که بیش از همه برای من جالب و تاثیرگذار است این است که این فیلمی درباره تجربیات انسانی است.به عبارت دیگر فیلم هایی که معمولا از آنها با لفظ برای همه یاد می شود در واقع به طور اخص متعلق به هیچ کس نیست.این فیلم اما با استفاده از یک طرح داستانی که حتی ظرفیت تبدیل شدن به یک رمان ارزشمند را هم دارد و تلفیقی از ملودرامی باور پذیر توانسته تا این حد احساسات را برانگیزد.فیلمی که در آن هم مشاجره یک زوج بر سر فرزندشان را می بینیم،و همین طور نزاع آنها بر سر پدر مبتلا به آایمرِ مرد،پیچیگیهای قوانین در جامعه و مهمتر از همه معمای کشف حقیقت که کلید همه مشکلات است.در واقع شاید بتوان گفت این فیلم به اندازه نسخه های مختلفِ بازسازی شده از شاهکار راشومون، مبهم و گیج کننده است.

زوجی از طبقه متوسط جامعه قصد عزیمت به خارج از کشور(شاید اروپا) را دارند تا به نوعی راه را برای رشد و آینده تنها دخترشان هموارتر کنند.شاید به دلیل فرصتهایی که آنجا در انتظار او باشد.زن برای این کار عجله دارد.مرد اما سعی دارد این سفر را به تعویق بیندازد آن هم به خاطر بیماری آایمر پدر پیرش که نیاز به مراقبت دارد.جایی در ابتدای فیلم در دادگاه زن به مرد می گوید:"پدرت دیگه تو رو نمیشناسه" و مرد نیز پاسخ می دهد:"من که اونو می شناسم" از هر دوی این جملات می توان به اهداف دو زوج برای رفتن پی برد.

پرستاری برای مراقبت از پدر مرد استخدام می شود اما معلوم می شود که نمی تواند بیاید و مخفیانه شوهرش را به جای خود می فرستد.اما قبل از ورود شوهرش زن متوجه سختی های کار هم می شود و حتی تا جایی که با اعتقاداتش هم مغایرت پیدا می کند.در باورهای مذهبی او زن نباید هیچ مردی غیر از شوهرش را لمس کند و برای مراقبت او از پیرمرد این مشکلی اساسی است.اما زن به این کار و پولش احتیاج دارد.پس کماکان کار را حفظ می کند.همه اینها سرانجام به یک معظل بزرگ تبدیل می شوند.مشکلی که فرهادی در فیلم مطرح می کند حقیقت دارد،حتی اگر بسیاری با آن مخالفت کنند اما همه چیز واقعی است و ما به آن احترام می گذاریم حتی اگر خیلی از حقایق داخل فیلم را هم بدانیم و بعضا بدیهی تلقی کنیم.جدایی نادر از سیمین از همان شاهکارهایی است که بدون شک ارزشش دهه های بعد معلوم می شود و همان موقع است که بارها دیده خواهد شد.

2.شرم

جسارت میشل فاسبیندر در این فیلم با اجرایی قاطعانه در قالب نقش مردی که به روابط جنسی اعتیاد شدید پیدا کرده در این فیلم جسورانه ی اسیتو مک کوئین قابل تحسین است.او مردی تنها است که شغل قابل قبولی هم دارد.ولی به خاطر وسواسش در رابطه جنسی از روابط دوستانه پرهیز می کند.ولی به هر حال هر روز خود را بی نصیب نمی گذارد.او شرمش را در خلوت پنهان می کند.درواقع او می خواهد خود شاهد این عادت عجیبش باشد و هر کار که می کند خود نیز آن را مشاهده کند تا بلکه از شرمش بکاهد.ایا او واقعا ترس این را دارد که نتواند همچون یک انسان معمولی با دیگران رابطه داشته باشد؟

او برای تجربه چنین لذتی هیچ انتخابی ندارد و حتی هیچ پیشنهادی!این رابطه برای او به نوعی لازمه بودن است و زندگی کردن.فیلم با نمای بسته ای از چهره فاسبیندر شروع می شود که در حال درد و عذاب است.کری مولیگان که نقش خواهر او را بازی می کند بر خلاف فاسبیندر رفتاری تقریبا متضاد دارد.او برادرش را به تنهایی می خواهد بدون هر گونه نیازی و عادتی.اما مرد از نیاز داشتن هم می ترسد.ش رفتار مناسبی ندارد از او می خواهد برود ولی او هم جایی برای رفتن ندارد.این سرنوشت سرانجامِ دوران کودکی آنهاست.شاید سرنوشت این بلا را سرشان آورده،شرم نمونه درخشانی از فیلمسازی و بازیگری است که من مطمئن نیستم بتوانم آن را برای بار دوم ببینم!

3.درخت زندگی

فیلمی درباره آروزهای بزرگ و فروتنی غیر قابل وصف،تلاش می کند تا با نگاهش همه هستی را را دربر بگیرد و همچون منشوری زندگی های به ظاهر کوچک را از خود عبور دهد.فیلم مالیک با یک بیگ بنگ که در واقع اساس ظهور این هستی است آغاز می شود و جایی تمام میشود که همه شخصیتها خود را ا قلمرو زمان درو کرده اند و دیگر هیچ چیز باقی نمانده است.در این فاصله فیلم روی یک لحظه تمرکز می کند که با بی نهایت ها احاطه شده است.صحنه های آغازین فیلم دوران کودکی چند بچه را در آمریکای مرکزی نشان می دهد.جایی که زندگی تنها از لابه لای پنجره های باز شده رو به طبیعت جریان دارد و بس!پدر این خانواده مردی است با اصولی خاص و مادری که دائما بخشش به خرج می دهد  و از همه چیز می گذرد.و روزهای طولانی تابستان و بیهودگی مفرط و مشتی سوال ناگفته اساسی درباره معنای زندگی،همه اینها بحخشی از فیلم را تشکیل می دهند.3 پسر بچه در آمریکای دهه پنجاه که پوستشان به خاطر آفتاب برنزه شده،به خاطر بازی های کودکانه شان بدنشان زخم می شود،از رازهای بزرگترها که همیشه مال خود آنهاست رنج می برند و نیاز مُبرمی دارند تا هر چه سریعتر بزرگ شوند و بفهمند که هستند و در این دنیا چه می کنند.زندگی این بچه ها فقط در همینها خلاصه می شود.توجهتان را به این دیالوگ زیرکانه و البته بحرانی میان جک(هانتر مک کراکِن) و پدرش(براد پیت) جلب میکنم:

آقای بریِن(پیت):قوبل دارم من بعضی وقتها خیلی به تو سخت می گیرم.

جک:اینجا خونه توئه،می تونی هر کاری بخوای توش بکنی

جک در این دیالوگ سعی دارد از پدرش در برابر خودش دفاع کند.حتی به قیمت اذیت شدنَش،این است که نشان می دهد او چگونه بزرگ می شود و همه اتفاقات در زمان اندک عمر می افتد.عمری که همه مدت در قلمرو مطلقِ غیر قابل تصور زمان و فضا احاطه شده است.

4.هیوگو

درتازه ترین اقبال عمومی همه جانبه به سینمای مسرت بخش سه بعدی،مارتین اسکورسیزی عاشقانه ای را به سینما تقدیم کرده.قهرمان فیلم او هیوگو(آسا باترفیلد) عمویی دارد که مسئولیت تنظیم ساعت ها را در یکی از ایستگاه های قطار پاریس به عهده دارد.رویای پدراو این بوده که ربات آدم نمایی را که در موزه پیدا کرده بود را تکمیل کند.پدرش با این آروزی ناتمام از دنیا رفت.ولی پسر به جای اینکه همچون یتیمی خود را به سرنوشت تقدیر بسپارد میان پلکان های مختلف و چرخ دنده های ساعت ها و از هر راه در رویی روزگار می گذراند و با غذاهای ی از فروشگاه های ایستگاه شکم خود را سیر میکرد و البته یک کار مهم دیگر هم میگرد و آن الینکه کی به سینماهای مختلف سر می زد.زندگی این پر در ایستگاه با مرد اسباب بازی فروشی به نام جرج میلیِس گره می خورد.که البته ظاهرا هیچ ارتباطی با جرج ملیس مشهور پیشگام سینمای فرانسه ندارد.میلیس واقعی همچون جادوگری بود که برای نخستین بار مردم را با تصاویر متحرک آشنا کرد و همه را شگفت زده کرد.بدون اینکه دقیقا بفهمیم، رابطه تغییر یافته این پسر با میلیس منجر به اختراع سینما می شود!و این گونه باعث حفظ میراث سینمایی ما می شود.آیا به نظر شما جز اسکورسیزی کس دیگر می توانست چنین موضوعی را به این شکل سحرانگیز و فریبنده به فیلم تبدیل کند؟اگرچه معتقدم تکنولوژی سینمای سه بعدی ضرورت چندانی ندارد و حتی باعث آزار هم می شود اما در این مورد باید بگویم اسکورسیزی موفق شده هم توجه همه را این نوع سینما جلب کند و هم توانسته با چنین فیلمی توجه همه را به هیوگوی سه بعدی جلب کند!

 

 

5.پناه بگیر

کورتیس لافورشه(میشل شانون) نقش همسر و پدر مقتدری را دارد که شغل مناسبی هم دارد.ولی با این وجود همیشه یک دلمشغولی بزرگ دارد که هرگز رهایش نمی کند.او برای شاد بودن همه چیز دارد اما می ترسد نکند آنها را از بدست بدهد.رویاهای او به کابوس های وحشتناکی بدل می شوند.مثلا سگ خانواده به او حمله می کند،یا خانه شان در طوفان از بین برود،در مکانی دورافتاده خارج از شهر زندگی کنند و دائما به وسیله گردبادها از این سو به آن سو می روند.

کارگردان فیلم،جف نیکو این تعلیق را به خوبی درآورده است.کورتیس عذاب می کشد اما باهوش هم هست.او از سابقه طولانی بیماری روانی در خانواده شان می ترسد.پس پیش مادرش(کتی بیکر) می رود تا بفهمد آیا او هم با چنین افکار و کابوس های مواجه است.کورتیس به منطقه ای می رود که از هر نظر به لحاظ امکانات بهداشتی و عمومی کمبود دارد و سعی می کند پیش از آنکه کابوس هایش به واقعیت بپیوندد خود را آماده کند.او مقداری پول از بانک وام می گیرد و کمی هم تجهیزات با خود میبرد تا پناهگاه طوفانی قدیمی حیاط خانه اش را گسترش دهد.همسرش(جسیکا چستین) از رفتارهای او نگران می شود.بیمه و مسئولان کاری اش نیز تهدید میشوند.کم کم بقیه هم نگران می شوند و با هم حرف می زنند و سرانجام واقعا طوفان از راه می رسد.و در صحنه ای کورتیس و همسرش سعی می کنند با ترس هایشان در برابر این طوفان غلبه کنند و همچنین رابطه شان با یکدیگر.

6. Kinyarwanda

پس از تماشای هتل رواندا محصول 2004 من واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم اما نه به اندازه این یکی که تا این حد تکان خوردم.پس از تماشای این فیلم نسبت به به فاجعه قتل عام روآندا در سال 1994 حس غریب و متفاوتی داشتم.فیلم این واقعه را نه با یک خط داستانی بلکه با مجموعه ای از لحظات مختلف که خیلی هم تکان دهنده هستند نشان می دهد

در این فیلم مستقل کارگردان جامائیکایی فیلم آلریک براون مجموعه ای شخصیت های زنده و باورپذیر را خلق کرده؛زوج جوانی از دو قبیله متفوت که عاشق همدیگرند.رئیس مونث یک واحد نظامی که در اوگاندا تعلیم دیده و امیدوار است روزی بتواند در اینجا صلح برقرار کند.یک کشیش کاتولیک، یک مُفتی روآندایی و یکی از خاطره انگیز ترینِشان؛پسربچه ای به نام اسماعیل.داستان های هر کدام از اینها به تدریج باعث اختلافات قبیله ای می شود در حالی که سازمان ملل کماکان درحال بررسی ماجرای نسل کشی سال 94 است.نام فیلم شاید برای عده ای گنگ باشد.ولی در واقع نام زبانی است که در فیلم هر دو قبیله با آن حرف می زنند.البته بخش زیادی از فیلم هم به زبان انگلیسی است.

7.رانندگی

راننده ای برای پول رانندگی می کند.نه نام دیگری دارد و نه زندگی دیگری،او یک راننده است.وقتی او را می بینیم درحال فرار با اتومبیلی است که پلیس ها به دنبال آن هستندآن هم نه به خاطر سرعت بالایش چون او قرار است میدانی را منفجر کند.و حالا او یک راننده است و برای فیلم های اکشن رانندگی می کند.هیچ کدام از این کارها برای او مزاحمتی ندارد.او می راند ، خانواده ای ندارد،پیشینه ای هم ندارد و حتی احساساتی.هر اتفاقی که برای او می افتد باعث می شود شخصیتش بیشتر معرفی شود و عمیق تر او را بشناسیم.رایان گوسلینگ خوب از پس نقش برآمده و حتی می شود به او لقب قهرمان زنده را هم داد که می تواند به خوبی رفتارهای این شکل از شخصیت ها را منتقل کند.رانندگی می توانست شبیه فیلم های هم قطارش شود و این پتانسیل را داشت که همچون تریلر های هالیوودی چیز بی سر و تهی شود اما نشد.کارگردان فیلم در این مسیر قدم خوبی برداشته و بر خلاف باقی فیلم ها همه زندگی شخصیت را روی پرده نیاورده و تا آنجا که ممکن بوده از این اتفاق پرهیز کرده.

8.نیمه شب در پاریس

این برای وودی آلن بزرگ می تواند یک روز رویایی باشد.این کمدی جذاب آلن با سفر زوج جوانی در پاریس آغاز می شود.گیل(اوون ویلسون) و اینه(راچل مک آدامز) واقعا عاشق یکدیگر هستند.ولی چیزی که گیل خیلی دوست دارد پاریس هنگام بهار است.گیل نویسنده هالیوودی است که رویای نوشتن یک رمان بزرگ و پیوستن به پانتئون نویسندگان آمریکایی را در سر می پروراند که به نظر می رسد حتی روحشان هم در هر نفسی که بیرون می دهد قابل رویت است.و هرآنچه او را عاشق می کند؛فیتز جرالد،همینگوی و همه اسطورهای پاریس دهه بیست.

به طریقی که هیچ وقت معلوم نمی شود او هر شب را در سالن افسانه ای که گرترود استین مدیریت آن را بر عهده داشت می گذراند.او اسکات،ارنست،پیکاسو،دالی،کولو پورتر،لوئیس بونوئل و .تام الیوت را ملاقات می کند.او حتی به بونوئل ایده فیلم معروفش؛ ملک الموت  را هم می دهد! کتی بیتز نقش خانم استین معروف را دارد و ماریون کوتیارد نیز ایفاگر نقش آدریانا است که معشوق قبل از اینِ براک و مودیلانی بوده و فعلا هم علی الحساب معشوقه جناب پیکاسو است!و شاید هم به زودی در دل من جا باز کند یا عاشق گیل شود!

9.Le Havre

آکی کوریسماکی کارگردان فنلاندی است که به ساختن کمدی های لجوجانه و خشک درباره آدمهایی که در عین بدبختی و تیره روزی شانه بالا می اندازند و زندگی برایشان ذره ای اهمیت ندارد شهره است.این ادم ها برای من حالتی همچون به خواب رفتن یا هیپنوتیزم به همراه دارند.این فیلم در واقع روشن تریk فیلمی است که در این باره دیده ام.فیلم که در شهر ساحلی فرانسه رخ می دهد قصه چند آدم است با دنیاهای متفاوتشان؛ایدریسای جوان،موقر و کمی خجالتی،که مهاجری غیر قانونی از گابن است.قهرمان فیلم مارسل مارکس است که در کنار اسکله مشغول ماهیگیری است که ناگهان پسری را در آب می بیند.او برایش مقداری غذا می برد و روز بعد دوباره با او مواجه می شود.به تدریج مارسل در می یابد که باید ازدستگیری این پسر جلوگیری کند.همه اطرافیان نیز سعی می کنند این پسر را از دیدرسِ ماموران اسکله دور نگه دارند تا گرفتار نشود.همینها سبب موقعیت هایی کمدی می شود که در هر لحظه بنا به ضرورت داستان شکل خود را تغییر می دهند.همچنان که یک خواننده راک نیز به نام باب کوچولو به آنها اضافه می شود که فکر نمی کنم نظیر بازیش را جای دیگری دیده باشید.تا جایی که مارسل جوان خود را در حالی می یابد که با همسرش در حال زندگی کردن است.موضوعی که به هیچ عنوان قابل باور نیست اما خب راضی کننده است!

 

10.هنرمند

چه جسارتی که فیلمساز با ساخت فیلمی صامت و سیاه و سفید در سال 2011  به خرج نمی دهد و چه فیلمی که این میشل هازاناویسوس نمی سازد ! ژان دوژاردین به خاطر ایفای نقشش به عنوان ستاره سینمای صامت که با ظهور عصر ناطق ها گوشه گیر شده موفق شد جایزه بهترین بازیگر را از جشنواره کن دریافت کند.زندگی او اما توسط رقاص جوانی(برنیس بژو) از این رو به آن رو می شود.درواقع او تا وقتی خوشحال است که در اوج باشد.این فیلم فوق العاده همه چیز دارد،هم کمدی است هم ملودرام است و هم حس ترحم شما را بر می انگیزد.برا ی خیلی ها این فیلم نوعی آشنایی با سینمای صامت است و برای آنها که دل خوشی از  فیلم های سیاه و سفید ندارند یک جور بازنگری محسوب می شود.این فیلم دل تماشاگران را بدست می آورد و هر گونه واکنشی را میان آنها غیر قابل پیش بینی باقی می گذارد و همچنین بعید نیست در فصل جوایز همه نامزدی ها را از آنِ خود کند و طلسم بردن اسکار برای یک فیلم صامت که از سال 1927  با فیلم "بال ها" دیگر تکرار نشده را بشکند.

11.ملانکولیا

این فیلم درباره پایان دنیاست.لارس فون تریه بالاخره با فیلمی با پایانِ خوش دل ما را خوش کرد و حسابی امیدوارمان کرد.من تقریبا می توانم بفهمم منظور فون تریه چه بوده،حداقلش این است که دیگر شخصیت های فلک زده فیلمش رنج نمی کشند و در آرامش به سر می برند.در واقع اگر بنا بود برای ساخت چنین فیلمی با این موضوع کارگردانی را انتخاب کنم قطعا فون تریه تیره اندیش اولین گزینه ام بود.شاید تنها نام دیگری که به ذهنم خطور کند ورنر هرتزوگ باشد.هر دوی اینها خوب می دانند چطور در یک زمان مشخصی معجونی از رمانس یک مشت موضوعات بی ربط را به خورد مخاطبشان بدهند!

داستان فیلم در یک جشن عروسی واقعی اتفاق می افتد. سیاره ای در آسمان بزگتر از زمین به نظر می رسد.کریستین دانست نقش عروس جدید را دارد و شارلوت گینزبروگ نیز ایفاگر نقش خواهر اوست.این دو به نظر می رسد قرار است شخصیت هایشان را با هم عوض کنند.جزئیات در این فیلم اهمیت کمتری دارد نسبت به آن چیزی که بیشتر نشان دهنده فضا و دنیای خاص فیلم است.

12.تِری

فیلم داستان پسربچه چاقی است که در مدرسه مورد تمسخر دیگران قرار می گیرد.تری(یاکوب ووسوسکی) باهوش است و به طرز خیره کننده عاقل و آگاه.او خیلی راحت تصمیم می گیرد در مدرسه پیژامه بپوشد به این دلیل که با آنها راحت است و خوب هم اندازه اش است.خود این شاید نشانه ای باشد که بعد ها در زندگی اش بتوان از آن سرنخی یا موضوع خاصی را فهمید.او شخصیت خاصی دارد.و همچنین مدرسه های زیادی را هم تجربه کرده.مدیر مدرسه بر خلاف آنچه همیشه دیده ایم نیست.که معمولا عصبانی و پرخاشجو هستند و دارند یک جور عقده گشایی زندگی سختشان را پیاده می کنند.این یکی اما اصلا این گونه نیست.به تدریج تری و مدیر وارد ارتباطات تنگاتنگ تر و منفردتری می شوند.چاد نیز یکی دیگر از مشکلات مدیر است.غریبه ای وسواسی و تا حد یتنبل که یکبار مجبور میشود موهای سرش را بچیند.هِزِر نیز دانش آموز زیبایی است که خطر اخراج شدن از مدرسه تهدیدش می کند.تری اما سعی دارد از او دفاع کند و به هر شکل احترام و وفاداری اش را به او ثابت کند.تری شاید فقط پسری چاق و کمی هم عجیب باشد ولی قطعا چیزی بیشتر از اینهاست.

13.نسل ها

جرج کلونی در نقش  بازمانده یکی از نخستین خانواده های صاحب سرزمین های سفید یکی از بهترین بازی هایش را ارائه داده.او تصمیم می گیرد سر و سامانی به زمینهایشان بدهد و برای جذب توریست هم که شده آنجا را آباد کند.اواین تصمیم را همان زمانی میگیرد که همسرش بر اثر یک اتفاق هنگام قایق سواری دچار سانحه شده و در کما به سر می برد.حالا او علاوه بر اینکه همه تمرکزش را برای کارش گذاشته باید به تنهایی از پس دو دخترش هم بر بیاید.ودر این میان معامله چند میلیونی اش با درخواست خانواده ارباب منتفی می شود.رهبر خانواده ارباب نیز شخصی است به نام هِیو(بو بریجز).فیلم شخصیت قانون مدار و بُعد عاطفی کلونی را با جزئیاتی دقیق به نمایش می گذارد.تا آنجا که کارگردان فیلم الکساندر پاین نشان میدهد بدون آنکه اجباری در کار باشد همه این اتفاقات به هم گره می خورند.ما نیز در زندگی شخصیتها داخل می شویم وبا آنها بُر می خوریم.می خواهیم از کارشان سر در بیاوریم،اینکه چطور فکر می کنند، با چه معیاری تصمیماتِ مهم می گیرند و برخوردشان در برابر مسائل اخلاقی چگونه است و هر آنچه که مربوط به زیر و بمِ داستان فیلم می شود.

14.مارگارِت

این فیلم کنت لونرگان با صحنه ای آغاز می شود که در آن زن جوانی(آنا پاکین) دارد فکر می کند به یک تصادف مرگبار کمک می کند.و با همه دیوانگی هایش همه چیز را برای خود تصور می می کند.به نظر او در این حادثه راننده اوتوبوس(مارک روفالو)باید پاسخگو باشد.فیلم داستان هایی موازی است با بازی ژان رنو و ج.اسمیت کامرون که در واقع می توان گفت یک جور رمانس میان سالانه هم هست.فیلم یک تئوری توطئه طلبانه را مطرح می کند که در آن سازمانی متهم به آزمایش ماده ای با عنوان 11/9 است.اما این نام شک برانگیزِ 11/9 بهانه ای بیش نیست.چیزی که مهم است کمال گراییِ این زن جوان و چیزهایی شبیه به آن است.

15.مارتا،مارسی مِی،مارلِن

چهار نام هستند که در زمان های مختلف در طول زندگی زن جوانی (الیزابت اولسِن) از آنها یاد می شود و او هر کدام را به نحوی پذیرفته است.مارتا اسم اصلی خود اوست.مارسی مِی نامی است که از سوی رهبر فرقه ای که او در آن شرکت داشته به او داده می شود.مارلِن نامی است که همه زن های گروه هنگام پاسخ دادن به تلفن به کار می برند.رهبر گروه یک شیطان است و دارای حالتی مغناطیسی وار که به بهترین شکل ممکن توسط جان هاکز ایفا می شود.تجربه او در این فرقه باعث سردرگمی او درباره هویتش می شود و او به خانه خواهرش(سارا پالسون) فرار می کند.این فیلمِ شون دورکین تا حد زیادی رو پاشنه اولسِن می چرخد و بار سنگینی را بر دوش او گذاشته است.با این فیلم می توان فهمید یک فرقه به چه سادگی می تواند اعضای خود را کنترل کند و هر آنچه در ذهن خود دارد را به آنها القا کند.

16.هری پاتر و یادگاران مرگ  قسمت دوم

آخرین قسمت آخرین فصل هری پاتر ها که یک جور پایان دهنده این مجموعه افسانه ها هم هست پاسخ خوب و رضایت بخشی بود و تا حدی می توان گفت به یک پایان بندی خوب و کننده رسیده.و می توان با خیال راحت گفت می شود پرونده این یکی را هم بست.و به نوعی هم این قرینه بی تقصیریِ پاتر را در تضاد با دیگر فیلم این مجموعه؛هری پاتر و سنگ جادو به خوبی نشان داده است.

17.اعتماد

مهمترین نکته ای که در این ساخته دیوید شوییمر حائز اهمیت است پرهیز کارگردان از ساده انگاری است.فیلمساز سعی کرده داستانش را که درباره دختری چهارده ساله و مسائل خطرناک پیرامونش که همچون گرگهایی درنده او را تهدید می کنند- که به عنف یکی از آنها است که احتمالا بدترینشان هم نیست- بدون هیچ زیاده گویی تعریف کند.تراژدی که صرفا قربانی ساده و آسیب پذیر خود را مورد هدف قرار داده.لیانا لیبراتو در نقش دختر ساده ای که هنوز پیشرفت نکرده و با خیلی از مسائل آشنا نیست.او در پارتی ها احساس خوبی ندارد جایی که همه دختر های هم سن و سالش به جعلی بودن خود می نازند .او هیچ دوستی ندارد تا وقتی که یکبار در یک چت روم با چارلی آشنا می شود.چارلی هم مثل او دانش آموز دبیرستان است.والیبال بازی می کند و ظاهرا پسر خوبی است و او را می فهمد.دختر بیش از هر پسر دیگری که پیشتر می شناخته به چارلی نزدیک می شود.آنها برای ساعتها با تلفن با یکدیگر حرف می زنند اما مشکل اینجاست که چارلی همان چیزی نیست که وانمود می کند.

.زندگی،مهمتر از همه چیز

این فیلم محصول آفریقا جنوبی درباره دختر بچه دوازده ساله ای به نام چاندا(خوموستو مانیاکا) است که پس از مرگ پرستار مسئولیت محافظت از ختانواده را به عهده دارد.اعضای این خانواده همه مشکوک به بیماری ایدز هستند.برای همین جامعه و اطرافیان آنها را طرد می کنند.تا اینکه سرانجام یکی از همسایگان وارد عمل می شود و با آنها ارتباط برقرار میکند.در صحنه اول فیلم می بینیم که چاندا در حال انتخاب تابوتی برای جسد پرستارشان است.جدیت و وقاری که او در کارش به خرج داده بود باعث دلگرمی خانواده بود و همین باث شد تا این چنین با احترام برایش مراسم بگیرند و او را بدرقه کنند.

19.آسیاب و صلیب

هر توضیحی برای این فیلم بی عدالتی محض خواهد بود.فیلم با چشم انداز ترکیب شده ای که بر اساس نقاشی معروف راهی به کالواری  (1564) اثر پیتر بروگل است شروع می شود.در داخل خود نقاشی برخی عناصر در حال حرکت یا راه رفتنند.و ما ممکن است به راحتی متوجه حرکت عیسی مسیح را میان 500 نفر در آن چشم انداز وسیع نشویم.دیگران هرکدام به زندگی روزمره خود مشغولند.فیلم ترکیب خارق العاده از حرکات زنده،جلوه های بصری و حتی کپی واقعی از نقاشی(توسط لچ ماژوسکی،کارگردان لهستانی)است.این فیلمی است که قبل از هر حرفی خود بهتر می تواند منظورش را بیان کند.

20.زمینی دیگر

پس از ملانکولیا که رتبه دوم بهترین های 2011  را دارد دیگر فیلمی که به موضوع سیاره ای ثانویه غیر از زمین پرداخته همین فیلم است.فیلم البته همچون ملانکولیا اصراری به آخرامانی بودن و پایان دنیا ندارد اما بیان میکند که شاید زمین دیگری هم غیر از این سیاره در آسمان وجود داشته باشد،جهانی دیگر که حتی همین حالا هم می توان دید.بریت مارلینگ نقش دختر جوانی را دارد که می پذیرد در یک پروژه فیزیک نجوم در دانشگاه ام آی تی فعالیت کند.او چیزهایی درباره زمین دوم می شنود و در حال رانندگی حواسش پرت می شود و در حال جستجو در آسمانها ناگهان با ماشین دیگری برخورد می کند.مادر و بچه ای کشته می شوند و پدر خانواده هم به کما می رود.چند سال بعد وقتی دختر از زندان آزاد می شود در می یابد که پدر آن خانواده که نوازنده ای به نام جان بوروت بوده از کما خارج شده.او که هنوز به خاطر مرگ ناخواسته آن مادر و فرزند دل آزرده است سعی دارد به نحوی از تنها بازمانده آنها عذرخواهی کند یا هر کاری که با آن بتواند این بار را از دوش خود بردارد. ولی نمی داند دقیقا باید چه کند.تصمیم می گیرد به خانه روستایی بوروت که در کنج عزلت و اوج افسردگی در آن زندگی می کند برود.پس از آن رابطه آنها عمیقتر می شود و همه چیز تغییر می کند.کسی چه می داند.شاید این اتفاق در همان زمین دوم رخ داده باشد



یادداشتی به مناسبت سالروز تولد آلفرد هیچکاک

همیشه استاد


لینک این مطلب در سایت سینمانگار

1.دولین مامور ویژه ای است که از سوی سازمان جاسوسی آمریکا مامور می شود آلیشیا که به تازگی پدرش را به جرم همکاری با نازیها از دست داده است را تحت نظر بگیرد.دولین در کشاکش های متعددی سعی می کند علاقه اش به الیشیا را بروز دهد اما تعلل او باعث می شود الیشیا در نهایت با الکس که سردسته گروه نازیهاست ازدواج کند و به این شکل با دولین همکاری کند.اما در نهایت الکس نیز متوجه قصد الیشیا می شود.حکایت عاشقانه ماموری به سوژه خود که همچنان در راس عاشقانه های جاسوسی تاریخ سینما قرار دارد.

2.مانی بالستررو نوازنده ای است که ناخواسته داخل ماجرایی می شود که جز خودش همه می دانند چیست.او را با یکی از سارقین اشتباه می گیرند و مانی در این مدت در هیاهوی انکارها و اصرارها سعی می کند خود را تبرئه کند.در نهایت با تبرئه شدن او حالا همسرش دچار افسردگی می شود.و این چنین تاوان شباهت خود را به خانواده و فرزندانش می دهد.

3.اسکاتی مامور بازنشسته ای است که دچار بیماری آکروفوبیا است.در این میان دوست قدیمی اش به او ماموریتی می دهد تا از همسر بیمارش مراقبت کند.اسکاتی موضوع را جدی می گیرد ولی نمی داند که خود در این بین بازیچه شده است.اسکاتی فریب می خورد و زن نیز بیشتر او را دچار شک می کند.دست آخر اسکاتی می ماند و زن که از آن پشت بام مخوف به پاین سقوط کرده و بدون هیچ بهانه ای اسکاتی را با انبوهی از تردیدها و ناباوری ها تنها می گذارد.

4.مارین کرین برای آنکه زودتر به وصال سام لومیس  برسد پول های کارفرمایش را می و از شهر خارج می شود و در راه در متلی اتراق می کند.اما نورمن بیتس ، صاحب متل که مبتلا به بیماریMPD (دو شخصیتی) است سرآغاز اتفاقاتی می شود که نه تنها جان ماریون را می گیرد که باعث قتل چند نفر دیگر نیز می شود.مادر  نورمن که هشت سال پیش مرده در هنوز در همان هتل نگهداری می شود و نورمن نتوانسته او را از خود جدا کند.

اینها تنها نمونه هایی از بهترین فیلم های یک استاد سینماست.هیچکاک سینما را نه به دید یک ابزار که به مانند هنری متعالی می دید که به وسیله اش می توان ناگفته های بسیاری را بیان کرد و از سرگرمی هم غافل نبود.نکته اصلی هم اتفاقا همین بود.هیچکاک هیچ گاه از مهمترین جنبه سینما که همان وجه سرگرمی است غافل نشد و همواره در جدی ترین فیلمهایش هم طوری فیلم را ارائه می کرد که تماشاگران عام نیز ز فیلم لذت ببرند ابداعات او برای برخی فیلم هایش نیز از کارهای خاص او بود.فیلمبرداری صحنه نگاه کردن اسکاتی به آن پلکان مخوف،سکانس ناب سالن میهمانی بدنام که با نمایی از کلید در دستان اینگرید برگمن تمام می شود،شاهکار پلان سکانس فیلم طناب که در نوع خود بی نظیر است،صحنه های میخکوب کننده پرندگان،و بسیاری فیلم های دیگر که جز هیچکاک به نظر می رسد هیچ کارگردانی از عهده آنها برنمی آمد.نکته دیگر این است که هیچکاک در دروان فیلمسازی اش به ستاره ای بدل شده بود که جدای از ستارگان فیلم هایش نام خود او نیز برای مخاطبان کنجکاوی برانگیز و معیاری بود تا به استقبال آن بروند.حضور های کوتاه مدت هیچکاک در فیلم هایش نیز  به عضو جداناپذیری در فیلم هایش بدل شده بودند و بعد ها حتی به یک سبک تبدیل شدند.حضور او در کنار آن متل کابوس وار فیلم روانی،حضور شیطنت آمیز و رقت بارش در میهمانی فیلم بدنام که گیلاس شرابی را تا انتها سر می کشد،و حضورهای کوتاه دیگری که هر کدام بیننده را با نقطه عطفی مواجه می کند تا تکلیف خود را با فیلم بداند.هیچکاک تا زمانی که فیلم ها و شاهکار های بی مثالش در سینما هستند، هست.او به فیلم هایش الصاق شده و از آنها جدا نمی شود.او همیشه استاد بوده و به مانند معلمی است در سینما که برگ تازه ای را در درام های عاشقانه و فیلم های معمایی به وجود آورد.حتی به نوعی تعلیق و عنصر مگافین را نیز او به سینما تزریق کرد.فیلم های او سراسر از تعلیقند و این با غافلگیری که بسیاری از کارگردانان آن را دستمایه قرار می دادند متفاوت است.تماشاگر فیلم هیچکاک از ابتدای فیلم در جستجو است،نگران است و مدام به این فکر می کند که سرانجام این شخصیت چه می شود.او مخاطب را فریب نمی دهد، او را به فکر و کنکاش وا می دارد.این راز مانایی فیلمسازی است که از تمام جنبه های سینما برای جذب مخاطب استفاده می کرد.


منتشر شده در رومه بانی فیلم شماره 2020-5 تیر 1390 و وبسایت سینمانگار

لین مطلب در سایت سینمانگار

برای درگذشت پیتر فالک،مردی با چشمان شیشه ای

پیتر فالک که به خاطر بازی در نقش شخصیت به یاد ماندنی کاراگاه کلومبو موفق به دریافت چهار جایزه امی شده بود و همچنین برای دو فیلم "بنگاه قتل" و واپسین فیلم فرانک سیناترا با عنوان "معجزه سیب" نامزد اسکار شده بود پنج شنبه در سن 83 سالگی در بیورلی هی درگذشت.

پیتر فالک 16 سپتامبر 1927 در نیویورک متولد شد.خانواده او خیلی زود به حومه اووسینگ عزیمت کردند و وی همانجا بزرگ شد.خانواده او صاحب یک مغازه خشکبار بودند .فالک در سن سالگی با یک تومور بدخیم و خطرناک مواجه شد که سرانجام با موفقیت پشت سر گذاشته شد.ولی به همین دلیل چشم راست خود را از دست داد و همین موضوع به یکی از خصیصه های او بدل شد.

وی بعدها و در سال 1945 پس از پایان تحصیلاتش تصمیم گرفت که در ارتش استخدام شود ولی به دلیل مشکل چشمانش نتوانست  و سپس در سفرهای دریایی و تجاری میان فرانسه و آفریقای جنوبی به عنوان آشپز مشغول به کار شد.با این محدودیت پزشکی وی اما توانست در رشته مطالعات اجتماعی  و علوم ی در سال 1951 در منهتن فارغ التحصیل شود وهمانجا بود که او به تدریج و با پیوستن به گروه تئاتر دانشگاه به هنر  و نمایش علاقه مند شد و درکنار آن به شکل تدریجی به بازیگری هم می پرداخت.

فالک در سال 1953 به هارتفورد در ایالت کانیکتیکات رفت  و در آنجا به عنوان یک متخصص افزایش کارایی ماشین آلات مشغول به کار شد.ولی همچان به کار و فعالیت در پروژه های آماتور ادامه می داد.او هر هفته مجبور بود به نیویورک بیاید تا در کلاس های بازیگری اوا لا گالین شرکت کند و به همین خاطر همیشه دیر می رسید.ولی طبق گفته خود گالین "او می بایستی یک بازیگر می شد".و همین هم شد که همچنان با انگیزه به کارش ادامه می داد.مدتی بعد و در سال 1955 فالک کارش را رها کرد و بار دیگر به نیویورک بازگشت تا با جدیت بیشتر به بازیگری بپردازد و در آنجا با داستین هافمن و جین هاکمن نیز هم اتاق شد.

فالک نخستین بار با فیلم "ستاره مرد یخی" با جیسون روباردز مورد توجه قرار گرفت  وپس از آن تصمیم گرفت فعالیت جدی خود را در هالیوود ادامه دهد.او به موفقیت های زودهنگامی رسید و همان اوایل برای دو فیلمی که بازی کرد نامزد اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل شد.نخستین نامزدی او برای فیلم "بنگاه قتل" بود که ایفاگر نقش یک قاتل بالفطره بود و دومین نامزدی را هم برای بازی در نقش محافظ پرحرف فیلم "معجزه سیب" بدست آورد.

در اوایل سال های فعالیتش فالک همواره در نقش جنایتکاران گوناگون یا جوانان کارگر ظاهر می شد.او همچنین به خاطر بازی در نقش راننده کامیون در فیلم تلویزیونی "بهای گوجه فرنگی ها" موفق به دریافت جایزه امی شد.

علی رغم چنین موفقیت هایی فالک همچنان با مشکلی قدیمی مواجه بود.چشمان مصنوعی او کماکان باعث دردسرش بود و همان زمان مدیر کمپانی کلمبیا ؛هری کوهن این طور اعلام کرد:"اگر قرار باشد باری بازیگری بهایی را بپردازم ترجیح می دهم از بازیگری که دارای چشمانی معمولی و طبیعی است استفاده کنم".خوشبختانه فالک برای فرار از این مساله و اینکه بعضا نام او را با نقش های جوان های پرخاشگر پیوند بزنند تصمیم گرفت مسیرش را کمی تغییر دهد و اینجا بود که بازی در کمدی های موفقی چون "این زندگی دیوانه دیوانه دیوانه"(1963) به همراه سید سزار،جاناتان وینتر و میلتون برل را تجربه کرد و در سال 1964 با دین مارتین و فرانک سیناترا در "رابین و هفت کلاه" بازی کرد."مسابقه بزرگ" دیگر فیلمی بود که او همراه با جک لمون و تونی کورتیس در آن ایفای نقش کرد و با اجرایی قابل قبول توانست فیلم را از یک کمدی اسلپ استیک معمولی به سطح قابل قبولی برساند.

در دهه هفتاد وی هم بازی در درام های جدی تر را تجربه کرد هم روی به بازی در کمدی هایی آورد که "همسران" آغازگر آنها بود و شکل تازه ای از حضور فالک را به مخاطبان عرضه می کرد.این کمدی ها البته شروع همکاری های چندگانه فالک و جان کاساوتیس هم بودند.فالک در فیلم "زن تحت تاثیر" در نقش همسر جنا رولاند ظاهر شد و در فیلم "میکی و نیکی" بار دیگر همکاری با کاساوتیس را تجربه کرد.او همچنین بازی در طیف های مختلف دیگری را هم تجربه کرد که بازی در کمدی تقلیدی نیل سایمون در نقش کاراگاه بوگارت گونه ای که دائما در حال فریب کاری است در فیلم "با مرگ کشتن" از این فیلم ها بود.

ولی بدون شک نقطه اوج فعالیت فالک بازی در نقش شخصیت معروف کاراگاه کلومبو بود.وی نخستین بار در یک مجموعه تلویزیونی در سال 1968 بازی در نقش این شخصیت محبوب را تجربه کرد.مجموعه کلومبو از جمله سریال هایی بود که با موفقیت فراوانی رو به رو شد و از سال 1971 تا 1977 یکشنبه ها پخش می شد.

با موفقیت چشمگیر فالک در قالب شخصیت کلومبو وی تصمیم گرفت به انتخاب های بعدی اش سر و سامان تازه ای دهد.و در همین دوران بود که در فیلم های شادتری چون "خویشاوند" همراه با آلن آرکین؛ که کمدی جاسوسی بود،"دردسر بزرگ" که یک کمدی اسلپ اسیتک استاندارد از جان کاساوتیس بود و فیلم جادویی "پرنسس تازه عروس" ساخته راب راینر حضور پیدا کرد.

در سال 1989 وی بار دیگر در قالب شخصیت کلومبو در مجموعه ای برای شبکه ABC ایفای نقش کرد.در اواخر دوران کاری اش وی به فعالیت های مختلفی در تلویزیون وسینما می پرداخت.و فیلم تلویزیونی "پسران آفتاب" و درام "طوفان در تابستان" (2000) را در همین دوران بازی کرد.استودیوی خانگی فالک پس از مرگش هنوز پابر جاست و برخی از نقاشی ها و طراحی های او به علاوه طرحی از شخصیت کاراگاه کلمبو چیزهایی هستند که در این استودیو یافت می شوند.فالک با همسرش شرا و دو دخترش زندگی می کرد.

Hollywood reporter


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بسیج سلمان کن نـــیــان Copper sulfate فراکنده دروغ ها و خرافات ملحدین افزایش اعتماد به نفس و انگیزه و موفقیت در زندگی عنبر نسارا وبلاگ یک برنامه نویس campro2 تجهیزات عکاسی